medical imagener
پیرمرد به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دورکنیم.من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سرقرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم.پیرزن قبول کرد.فردا پیرمرد به کافه رفت. دوساعت از قرارگذشت ولی پیرزن نیومد.وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تواتاق نشسته و گریه میکنه.ازش پرسید چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکاشو پاک کردو گفت: بابام نذاشت بیام!...... f.s نظرات شما عزیزان: m.nazari
ساعت11:46---2 شهريور 1391
باباهم باباهای قدیم!!!!!!!!!
shaghayegh
ساعت13:28---26 مرداد 1391
elaaahiiiiii geryeeee
m.bahrami
ساعت14:15---25 مرداد 1391
khob dor az cheshme babat miraftiپاسخ:hame k mese shoma bahush nistan!....na akhe to chejuri delet miad babato dor bezani
fereshte
درباره وبلاگ به وبلاگ ما خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|